یادم هست در اردوگاه نوزده، حدود چهار ـ پنج هزار اسیر نگهداری می شد که بسیاری از آنها افراد نابابی بودند. ما حدوداً ششصد نفر بودیم که مدتی را در ملحق اردوگاه هجده و مدتی را در قلعه اردوگاه هجده گذراندیم. متأسفانه، آن دوستان ما نواقص زیادی داشتند و بر اثر مشکلات اسارت به برخی مسائل بی ارزش یا ضد ارزش روی آورده بودند. مثلاً، چندتایی می نشستند و قمار بازی می کردند و از این کارها. ما در میان آنها به اردوگاه خمینی معروف بودیم. یادم هست سربازی می خواست به قسمت ما بیاید. یکی از عراقی ها به او گفته بود: اینجا که تو داری می روی طرفدارهای خمینی نیستند، خود خمینی هستند. جالب است بدانید فرمانده اردوگاه، که نقیب (سروان) رضا نام داشت و شیعه هم بود، روز اولی که پیش ما آمد، همان روحیه معمولی عراقی ها را داشت و شبیه افسرهای صدامی بود. حتی از ما خواست تا رقص و بزن و بکوب داشته باشیم و چون
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 236 اینها انجام نشد از ما عصبانی شد؛ ولی بعد از این قضیه، وقتی دید بچه ها نماز می خوانند، روزه می گیرند، کارهایشان منظم است، نظافت را به خوبی رعایت می کنند، قرآن می خوانند، آموزش و پرورش خودشان را دارند، تعلیم و تربیت خودشان را دارند، فراگیری زبانهای خارجی و خلاصه همه خصوصیات خوبی که در جامعه اسلامی و جامعه انسانی ایده آل هست را دارند، تحت تأثیر قرار گرفت و حرکت خوبی انجام داد. ماجرا این بود که یک محموله لباس آمده بود شامل پیراهن و زیر شلوار و ما حدود ششصد ـ هفتصد دست لباس نیاز داشتیم و لباسهای باکیفیت نیز در همین حدود بود. وقتی عراقی ها می خواستند لباسها را بین بچه ها توزیع کنند، همین نقیب رضا دستور داده بود لباسهای خوبتر و با کیفیت تر را به اردوگاه خمینی بدهند. گفته بود اینها خیلی ارزشی و خوبند؛ کاملاً خصوصیات خمینی را دارند و اینها ارزشمندند. من فکر می کنم تعریفی که اینجا از بچه ها شد، در حقیقت تعریف از امام بود؛ یعنی خمینی چنین شخصیتی بوده که سربازان و پیروان خود را اینطور بار آورده است.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 237