از همان لحظات اول اسارت، یعنی از خطوط جبهه تا وقتی که اسرا را به پادگانها
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 105 می بردند، عراقی ها از آنها می خواستند به امام دشنام بدهند، ولی دوستان مقاومت می کردند. بعضی از دوستان ما هم می گفتند: شما چطور به رئیس جمهورتان دشنام نمی دهید؛ ما هم به اماممان که مقتدا و رهبر ماست و روحانی پاکی است دشنام نمی دهیم. از همان لحظات اول اسارت تا زندان استخبارات بغداد و بعد در اردوگاه موصل، این تقاضای عراقی ها تکرار می شد؛ مثلاً، در زندان بغداد، یک مسئول بلندمرتبه که از زندان الرشید بغداد آمده بود، وارد زندان شد و به من گفت: به امام ناسزا بگو! من سکوت کردم. او اصرار کرد و لجاجت ورزید و با کابل یا چوبی که در دستش بود مرا زد و گفت: من از اینجا نمی روم تا تو به امام ناسزا بگویی! اما بالاخره خسته شد و چیزی از من نشنید. همراهانش هم وقتی دیدند این شکنجه گر معروف و فرمانده مهم ارتش عراق نتوانسته از ما حرفی بشنود تعجب کردند. اتفاقاً، یکی از زندانبانها، که چند روزی بود با ما هم صحبت شده بود و تقریباً با ما دوست شده بود، به فرمانده شان گفت: اینها اصلاً به خمینی دشنام نمی دهند. شما خودتان را اذیت نکنید. اگر اینها را بکشید هم به خمینی دشنام نمی دهند. امثال اینها خیلی زیادند که شکنجه گرها هر چه از آنها می خواهند به امام دشنام بدهند دشنام نمی دهند. اگر می خواهید آنها را بزنید، بزنید؛ اگر می خواهید بکشید، بکشید؛ و اگر می خواهید رها کنید، رها کنید... . این فرمانده قسی القلب عراقی وقتی این حرف را از زندانبان شنید، نگاهی با تعجب به من کرد و گفت: همین طور است؟ پس هیچ کدام از شما به امامتان دشنام نمی دهید؟
زندانبان ما تأیید کرد و گفت: بر اساس تجربۀ من، از اول تا الآن هر چه اسیر اینجا آمده به امام دشنام نداده. آنها سخت ترین شکنجه ها را پذیرفته اند و شکنجه های سختی شده اند و مثل شما افراد بسیاری آمده اند، ولی اینها به تقاضاهایشان ترتیب اثر نداده اند.
فرمانده نگاهی به من کرد و لگدی زد و زندان را ترک کرد و رفت.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 106