یک روز، ساعت هشت صبح بود که خبر رحلت امام از بلندگوهای اردوگاه پخش شد. بچه ها به محض شنیدن این خبر گریه کردند و اردوگاه یکپارچه در سکوت غمباری فرو رفت. هیچ کس با دیگری صحبت نمی کرد و دو هزار نفر در سکوت قدم می زدند. عراقی ها که دیدند بچه ها فوتبال بازی نمی کنند و مسابقات نیمه تمام ماند، دستور دادند بازی کنیم. آنها هر روز توپها را می گرفتند و می گفتند شما زیاد بازی می کنید و وقتی افسرهای ما از اینجا رد می شوند شما فوتبالتان را قطع نمی کنید؛ اما آن روز رفتند و همۀ توپها را آوردند و گفتند: فوتبال بازی کنید و مسابقه بدهید. با این حال، هیچ کس از جایش بلند نشد. همه ساکت بودند و فقط گریه می کردند. در این میان، برخی از نیروهای عراقی می آمدند و به چشم بچه ها نگاه می کردند و هر کس را که اشک ریخته بود، می بردند و تنبیه می کردند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 61