یکی از بچه های شمال که به زبان عربی وارد بود، با یک راننده آیفا که مسئول آوردن نان برای اردوگاه بود رفاقت کرده بود و فهمیده بود او شیعه است و ... . بعد از آن، او برایمان روزنامه هایی می آورد و آن اسیر هم روزنامه را لای نانها یا زیر پیراهنش قایم می کرد و ما شبها روزنامه را با زحمت و با رعایت مسائل امنیتی مطالعه می کردیم و اخبار مربوط به جنگ و مسائل سیاسی را می خواندیم و یادداشت می کردیم. از طریق همین روزنامه ها هم عکسی از امام پیدا کردیم که آن را جدا کردیم و بچه ها نوبتی عکس را با خود می بردند و حدود یک یا دو ساعت وقت آزاد را با این عکس می گذراندند و به آن نگاه می کردند؛ البته طوری که دشمن متوجه نشود. تا اینکه بعد از مدتی دوباره عراقی ها متوجه شدند و آن راننده را به جای دیگری تبعید کردند و رابطه ما با بیرون قطع شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 251