ما حدود پنج ـ شش ماه مرتب نماز جماعت داشتیم و در آخر نمازمان «و عجل فرجهم» می گفتیم و لعنت بر صدام می فرستادیم. البته، اگر شرایط مساعد نبود با صدای آرام لعنت می فرستادیم. آنها هم خیلی از این «و عجل فرجهم» می ترسیدند و هنگامی که این علاقه ما را به امام می دیدند، حساب کار دستشان می آمد و می دانستند که اگر به امام توهین کنند با چه مشکلاتی مواجه می شوند. بعد از مدتی که اسرا به اصطلاح در اردوگاه جا افتادند و با هم آشنا شدند و همدیگر را شناختند، دیگر هیچ وقت عراقی ها نتوانستند حرفی بزنند و در برابر اتحاد اسرا مقاومت کنند؛ حتی اگر جلو یک نفر می توانستند حرفی به امام بزنند، اگر خود او هم اعتراض نمی کرد، اسرای دیگر ساکت نمی ماندند و با شجاعت جلو آنها می ایستادند و این باعث می شد که عراقی ها با احساسات بچه ها بازی نکنند؛ خصوصاً درباره امام.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 3