در زمان رحلت حضرت امام اتفاقات زیادی افتاد. یادم هست حدود ساعت یازده شب بود که یکدفعه دیدیم عراقی ها ریختند و بچه ها را از خواب بیدار کردند. آنها از ما می خواستند که از خواب بیدار شویم و شادی کنیم و بزن و برقص راه بیندازیم. بچه ها قبول نمی کردند و زیر بار نمی رفتند تا اینکه در آسایشگاهها را باز کردند و سه ـ چهار نفری بچه ها را با کابل از خواب بیدار کردند و مجبور کردند برقصند و شادی کنند. این بود تا اینکه بچه ها کم کم فهمیدند خبری شده است. البته، باور نمی کردیم که امام فوت کرده باشند، زیرا عراقی ها دروغ زیاد می گفتند. از جمله می گفتند: جنگ تمام شده، یا می گفتند: عراق حمله کرده و نصف ایران را گرفته یا جماران را بمباران کرده و امام در بمباران شهید شده و... . از این رو، بچه ها ماجرا را باور نمی کردند تا اینکه ساعتها گذشت و دیدیم عراقی ها شروع کردند به رقصیدن و شادی کردن و پخش آهنگ. اینجا بود که بچه ها باورشان شد که امام رحلت کرده اند. بچه ها از همین لحظه شروع به گریه کردند و هر کسی در گوشه ای کز کرده بود و برای امام گریه می کرد. عراقی ها هم می آمدند و می گفتند: زود باشید! بزنید و برقصید که خمینی مرد!
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 255