ما سعی می کردیم در عراقی ها ذهنیت مثبت ایجاد کنیم و بچه ها سعی می کردند با رفتارهای درست و برخوردهای خوب خود، آنان را تحت تأثیر قرار دهند. یادم هست در رمادیه که بودم، یکی از سربازان عراقی، سرباز جوانی بود به نام حمید که خیلی آدم سنگدلی بود و اصلاً نمی شد روی رفتار او حساب کرد، و بد جوری هم بچه ها را می زد. یک روز، او آمد و سهمیه پول ده نفر از بچه ها را به من داد و گفت: بردار برو! وقتی او رفت، دیدم به جای 5 فلسی 50 فلسی به من داده است، (مثلاً باید چهار بستۀ 5 فلسی می داد، چهار بستۀ 50 فلسی داده). خوب، این خیلی پول بود. من به بچه ها گفتم: اینها اضافه است، بروم پس بدهم. بعضیها گفتند: ول کن! گفتم: نه، بالاخره این آدم سرباز است و پولی که به او می دهند ممکن است حساب داشته باشد و به دردسر بیفتد و این درست نیست. خلاصه، رفتم به او گفتم: فلانی! تا آمدم بگویم این پولها...، با کابلی که در دست داشت، ضربه ای به من زد و گفت: برو، می خواستی اول بشماری تا کم نیاوری! گفتم: کم نیست، زیاد است. گفت: زیاد؟ تعجب کرد. بعد نگاه کرد و دید خیلی هم زیاد است. آن وقت خودش با صدای بلند گفت: اگر یک حزب اللهی در اردوگاه باشد این است. این حزب اللهی است. این حرام خور نیست. خلاصه، همۀ بچه ها با اخلاق و رفتارشان سعی می کردند به فرامین و رهنمودهای امام جامه عمل بپوشانند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 28