باب هشتم ابطال تناسخ نفوس و ارواح و رد ادله قائلین به تناسخ
فصل سوم رد سایر شبهات اصحاب تناسخ
ادامه جواب صدر المتألهین به استدلال اهل تناسخ
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آیت الله سید عیدالغنی اردبیلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

ادامه جواب صدر المتألهین به استدلال اهل تناسخ

ادامۀ جواب صدر المتألهین به استدلال اهل تناسخ

‏و اما قوله: لمّا کانت النفوس المفارقة عن الابدان غیر متناهیه یلزم اجتماع‏‎ ‎‏المفارقات کلها ... .‏‎[1]‎

‏یعنی: اگر نفوس، متعلق به جرم فلکی باشند لازم می آید در فلک استعدادات غیر‏‎ ‎‏متناهی باشد؛ برای اینکه نفوس غیر متناهی است، و اگر بگویید به اجسام دیگر غیر از‏‎ ‎‏جسم فلکی متعلق می شوند، باز اجتماع اجسام غیر متناهی در وجود لازم می آید، و هر‏‎ ‎‏دو محال است، پس باید یک دسته ای از نفوس دائم الدخول در دسته ای از ابدان‏‎ ‎‏حیوانات و انسانها باشند.‏

‏آخوند در جواب می فرماید:‏‎[2]‎‏ چه کسی گفته است و قبول دارد که نفوس، غیر‏‎ ‎‏متناهی است؟ عدم تناهی نفوس، دلیل معتبری ندارد؛ زیرا اینکه مشائین گفته اند:‏‎[3]‎‎ ‎


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 234

‏چون حضرت باری دائم الفیض است پس باید نفوس دائماً خلق شده باشند و ازلاً این‏‎ ‎‏فیض دوام داشته باشد، پس نفوس ازلاً طبق ازلیت و دوام فیض مخلوق شده اند پس‏‎ ‎‏ناچار تناهی ندارند.‏

‏ما می گوییم: دوام فیض الهی لازم نیست که در نوع انسان باشد؛ زیرا دوام فیض‏‎ ‎‏ازلاً و ابداً باید باشد، اما مفاض چه باشد معلوم نیست، مگر در گوشۀ دوامیت فیض‏‎ ‎‏نوشته شده که باید فیض در نوع انسان باشد؟‏

‏و اما بنابر عقیدۀ اشراقیین ـ که به رب النوع قائلند و می گویند که آن ارباب انواع‏‎ ‎‏مربی این افراد انواع هستند ـ‏‎[4]‎‏ هم نمی توان عقیدۀ بتّی و جزمی به عدم تناهی نفوس‏‎ ‎‏داشت؛ به جهت اینکه ولو قضیۀ اثبات ارباب انواع هم اطمینان آور باشد ولی باید در‏‎ ‎‏حصول فردیت افراد برای نوع، استعداد خاص باشد و صرف القوه بودن هیولی، و‏‎ ‎‏عدم تناهی او در استعداد القبول، برای قبول صورت انسانی کافی نیست. بلی گرچه‏‎ ‎‏هیولی صرف القوه است و ذاتش در این استعداد القبول به جهت صرف القوه بودن،‏‎ ‎‏تناهی ندارد، ولی استعداد قبول صورت انسانیه، زاید بر استعداد صرفه و صرف القوه‏‎ ‎‏بودن است، و در این مرحله تخصص لازم دارد که با جریان یک نحوه تخصصی،‏‎ ‎‏استعداد خاصی پیدا کند.‏

‏علاوه بر همۀ اینها می توان بنابر عقیده امروزیها چنین گفت که زمین در اول، جزئی‏‎ ‎‏از خورشید و یک تکه حرارت بود و کم کم سرد شد تا به حدی رسید که برای پیدایش‏‎ ‎‏حیوان وانسان قابل شد؛ یعنی ماده اش قابل برای افاضه شد و سپس فیض، افاضه گردید.‏

‏علاوه بر همۀ این حرفها، ولو قائل به عدم تناهی هم باشیم این چنین نیست که مثل‏‎ ‎‏عالم مادیت باشد که تزاحم و تدافع واقع گردد، بلکه در آنجا به صورت مثالیه قائلیم و‏‎ ‎‏جسم مثالی تزاحم ندارد، و تداخل بین آنها ممکن است و عدم تناهی صور مثالیه عیبی‏‎ ‎‏ندارد، و هیچ یک از ادلۀ ابطال عدم تناهی اجسام، آنجا جاری نیست؛ چون آنجا‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 235

‏تداخل عیب ندارد، تداخل در اجسام مادی ممکن نیست، اما در اجسام مثالی ممکن‏‎ ‎‏است و محذوری ندارد؛ چنانکه اگر الآن شما صورت ذهنیه ای به اندازۀ این عالم خیال‏‎ ‎‏کنی، هیچ عیبی ندارد، با اینکه جسم است؛ زیرا حقیقت جسم این است که قابل ابعاد‏‎ ‎‏ثلاثه باشد و الآن که شما یک صورت ذهنیه ولو به اندازۀ عالم و یا زیادتر از عالم‏‎ ‎‏اجسام، تصور می کنی ـ با اینکه فعلاً در حقیقت صاحب مقدار است ـ با چیزی مزاحم‏‎ ‎‏نیست.‏

‏البته معنای تصور ذهنی، خلاقیت نفس است و چون نفس مجرد است بر تمام‏‎ ‎‏عالم احاطه دارد؛ لذا ممکن است که یک صورت بزرگ مثالی را با این ذهنی که‏‎ ‎‏کوچک تر از قفس یک بلبل است، تصور کنی، پس اینکه یک صورت بزرگی به بزرگی‏‎ ‎‏عالم تصور می کنی، موهوم و بی واقعیت نیست، بلکه ما تصوره النفس حقیقت دارد؛‏‎ ‎‏منتها در این عالم آنچه تصور می کند وجودِ عینیِ خارجیِ صاحبِ اثر که باقی باشد‏‎ ‎‏نیست؛ چون نفس ضعیف است و نمی تواند آن را نگه داری کند؛ غفلت و اشتغال‏‎ ‎‏حاصل می شود و با غفلت از صورت، صورت معدوم می شود.‏

‏بلکه می توان گفت: ما تصوره النفس وجود عینی دارد، منتها عینی بودن آن به‏‎ ‎‏اندازه ای ضعیف است که با کوچک ترین غفلت و اشتغال به غیر، از بین می رود، ولی‏‎ ‎‏وقتی که نفس از این دار بیرون می رود ما تصوره النفس نیز قوی می شود و نفس به‏‎ ‎‏اندازه ای قوّت دارد که توجه خود را از ما تصوره و ما خلقه کم نمی کند و حوصله اش‏‎ ‎‏زیادتر از اینجا و ذهول و غفلتش کمتر از اینجاست.‏

‏در نتیجه ما می گوییم که اجسام مثالیه ولو غیر متناهی باشند، مثل اجسام مادی‏‎ ‎‏نیستند که تداخل در آنها امکان نداشته باشد و مزاحمت بینشان واقع گردد؛ تداخل در‏‎ ‎‏اجسام مثالیه عیب ندارد و مزاحمتی بین آنها نیست.‏

‏پس ما می توانیم قائل به اجسام مثالیۀ غیر متناهی باشیم، نه اینکه اجسام مثالیه‏‎ ‎‏ماورای این اجسام بدنیه است، بلکه عین همین اجسام طبیعیه و ابدان است که غافل‏‎ ‎‏گمان می کند دوتاست، و الاّ آن بدن، همین بدن و همین جسم است و غیر از آن نیست،‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 236

‏عین آن است، نه اینکه مراد این باشد که عین روح است، بلکه عین بدن و جسم است.‏‎ ‎‏علاوه بر اینکه عین روح، ثابت است و در آنجا خواهد بود، عین این بدن هم آنجا‏‎ ‎‏خواهد بود و در عینیت تغییر نخواهد کرد.‏

‏چنانکه الآن عین همان طفلی هستی که بودی و جسمت عین همان جسم است،‏‎ ‎‏نمی گوییم به همان حدّت و شدّت باقی هستی، بلکه اصل الجسمیه و اصل البدن بدون‏‎ ‎‏اینکه نظری به قد و تعین و مقدار تو باشد محفوظ است.‏

‏و بالجمله: جسم این شیخ در کهولت همان است که در طفولیتش بود، منتها در‏‎ ‎‏کهولت ترقی کرد، نه اینکه جسم ترقی کرد و چیز دیگر شد. بلکه جسم، در جسمیتش‏‎ ‎‏مترقی است، نه اینکه به واسطۀ ترقی، غیر جسم می شود، پس برای جسم یک درجۀ‏‎ ‎‏کمالی در عالم آخرت و قیامت نسبت به جسمیت مادی و طبیعی است که همین جسم‏‎ ‎‏طبیعی در جسمیتش مترقی به نشئۀ برزخی است و این جسم با جسمیتش وارد نشئۀ‏‎ ‎‏برزخیه می شود در حالی که اصفی از این جسم خواهد بود.‏

‏البته معنای ترقی جسم در جسمیت این است که همین جسم، اکمل و اصفی و‏‎ ‎‏اقوی می شود و دیگر حکم جسم طبیعی بما انّه جسم طبیعی در آنجا جاری نیست،‏‎ ‎‏ولیکن احکام اصل الجسم در آنجا محفوظ است؛ چون همان جسم است، البته در‏‎ ‎‏عالم برزخ بدن و جسم ضعیف است نه اینکه ضعیف تر از عالم طبیعت باشد، بلکه‏‎ ‎‏جسم و بدن در عالم و نشئۀ برزخ از این قوی تر خواهد بود، لیکن نسبت به وقتی که‏‎ ‎‏قیام ساعت شود ضعیف تر خواهد بود؛ چون تا نفس مجذوب عالم طبیعت و مشغول‏‎ ‎‏به آن است؛ به خود توجه ندارد که انشائیاتش قوی باشد، و در عالم برزخ هم نفس‏‎ ‎‏مجذوب عالم غیب خواهد بود و این مجذوبیت آن را محو کرده و نمی گذارد توجه به‏‎ ‎‏خود و افعال خود به آن نحوی که باید داشته باشد و محو عالم بالا و مجذوب روایح‏‎ ‎‏آن است؛ لذا جسم و بدنش ضعیف خواهد بود.‏

‏وقتی که پردۀ میان برزخ و عالم غیب برداشته شد و غیب مکشوف گردید و لایق‏‎ ‎‏شد که عالم غیب، بر آن بروز و ظهور تام کند، مجذوبیت تمام می شود و آنچه را که‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 237

‏مجذوب او بود می بیند و صفحه باز و نشر می گردد و توجه نفس از همه جا کوتاه و‏‎ ‎‏بریده می شود و نفس، خودش می ماند و خودش، و همۀ توجه آن هرچه هست‏‎ ‎‏مختص به ذات خود و فعل خود می گردد، و لذا در آنجا جسمیت جسم و بدن به آن‏‎ ‎‏اندازه ای که برای نفس ممکن است تام و تمام و قوی و صلب و محکم و شدید‏‎ ‎‏می شود که این به واسطۀ تصور تام نفس و توجه آن ـ که فوق آن متصور نخواهد بود ـ‏‎ ‎‏می باشد.‏

‏و بالجمله: این سه نشئه هست، نه اینکه جسم یا بدن در اینها عیناً باقی نخواهد بود،‏‎ ‎‏بلکه عین یکی از اعیان اجسام و یک جسم از اجسام طبیعت باقی است، و این سه‏‎ ‎‏نشئۀ حقیقی است که متفاوت از هم می باشند، اگرچه جسم طبیعی بعین الجسمیه آنجا‏‎ ‎‏خواهد رفت، و از طبیعت خارج خواهد شد.‏

‏پس خیلی حرف نامربوط است که بگویند این دنیا همان بهشت است و همین‏‎ ‎‏دنیاست که یک دفعه مورد نظر الهی واقع می شود، و گروهی در اینجا به ناز و نعمت‏‎ ‎‏متنعّم می شوند و دستۀ دیگری به نار و گرسنگی گرفتار می گردند.‏

‏و این چه حرف بی ربطی است که باز این عالم از نو آغاز می شود و شما و ما به‏‎ ‎‏اینجا می آییم و از اینجا که مثلاً  گذشته ایم دوباره به همین طرف خواهیم آمد! نه آقا این‏‎ ‎‏طور نیست. آیا این زمین ما محدود نیست؟ و حال آنکه آن مَلَکی که این زمین، در‏‎ ‎‏دست او مثل موم است چندین سال در مِلک یک نفر حرکت می کند باز به جایی‏‎ ‎‏نمی رسد، آیا آن عدم تناهی، با محدودیت زمین سازگار است؟‏

‏بالجمله: این حرفها را باید قدری روی میزان شرعی آورد، و به نظر ما که به عالم‏‎ ‎‏برزخ و بدن برزخی قائلیم این طور می آید، ولی یک قسمت از این مطالب را‏‎ ‎‏روضه خوانها روی منبر گفتند و ما هم اعتقاد پیدا کرده ایم و از ضروریات شمرده ایم و‏‎ ‎‏نسنجیده حرف می زنیم. و از آنها که بگذریم، قسمت دیگر را خود مردم درست‏‎ ‎‏کرده اند به طوری که دل هر کس را باز کنیم در مورد بدن برزخی این طور می فهمد که‏‎ ‎‏خدا قالبهایی را درست کرده و در انباری گذاشته که اسمش عالم برزخ است؛ مانند این‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 238

‏کوزه هایی که کوزه گرها درست می کنند و این روح که از این بدن خارج شد داخل آنها‏‎ ‎‏می کنند، با اینکه همین آدم، در مورد سؤال قبر می گوید دوباره روح از آن خارج شده،‏‎ ‎‏در این بدن داخل می شود، آن وقت سؤال واقع می گردد و فشار قبر حاصل می شود و‏‎ ‎‏دوباره به آن قالب مثالی می رود، با اینکه همین شخص می گوید: ‏‏«القبر روضة من‏‎ ‎‏ریاض الجنّة أو حفرة من حفر النیران»‏‎[5]‎‏ و در عین حال که قائل است نفس تا قیامت‏‎ ‎‏در قالب مثالی است، می گوید: با این بدن در قبر معذّب است، حال آنکه این بدن‏‎ ‎‏می پوسد، خاک می شود و از بین می رود، این چه حرفهایی است!‏

‏اگر دری از درهای بهشت به این قبر باز باشد، مگر عالم به این نحو می ماند؟‏‎ ‎‏آن چنان این دنیا را عطر و روح و ریحان پر می کند که حس احدی را تاب و توان باقی‏‎ ‎‏نمی ماند.‏

‏و یا اگر از جهنم، دری باز باشد، مگر از گند و عفونت و حرارت، عالَمی این گونه‏‎ ‎‏که می بینیم می ماند؟!‏

‏وقتی این مطالب را می گوییم بلافاصله می گویند: با چشم حلال زاده دیده می شود،‏‎ ‎‏این چه تناقضاتی است؟! درعین حال که به همین قبر نظر دارد می گوید: قبور مؤمنین و‏‎ ‎‏متّقین از مشرق تا مغرب است، مگر ما در همین قم، صد هزار قبر برای مؤمنین سراغ‏‎ ‎‏نداریم؟ مگر این زمین چقدر قابل توسعه است؟ آیا قابلیت توسعه به چندین برابر‏‎ ‎‏خود را دارد؟‏

‏آیا در قبر که عذاب می شود، همین استخوان عذاب می شود؟ این استخوان که‏‎ ‎‏خاک می شود، پس چرا باید به گردن شرع چیزهایی گذاشت که مطابق هیچ آیه و‏‎ ‎‏روایتی نیست؟!‏

‏و اگر به گفتۀ روضه خوانها تمسک کنند، خواهیم گفت آنها معلوم نیست به کدام‏‎ ‎‏خبری که دلالت هم ندارد تعویل کرده اند.‏

‏این مطلب، هم خنده دارد وهم گریه؛ اما خنده دارد چون تناقض می گویند، اگر‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 239

‏کسی به سوابق تلقینات آنها آلوده نباشد، می فهمد که چه تناقضاتی در کار است، و اما‏‎ ‎‏گریه برای اینکه چرا باید اکثریت مؤمنین گرفتار این حرفها باشند؟‏

‏عالم قبر غیر از عالمی نیست که بعد از موت حاصل می شود، و از حضرت سؤال‏‎ ‎‏کردند فرمود: آن عالم بعد ازموت تا قیامت است، که همان برزخ است.‏‎[6]‎‏ و این برزخ‏‎ ‎‏است که رایحۀ عالم آخرت و بهشت از آن می آید؛ چون برزخ و میانه است، یک جنبۀ‏‎ ‎‏نازله از آن در این پیداست که به قبر، دری از بهشت باز می شود، و آن عالم برزخ است‏‎ ‎‏که قبر هر مؤمنی، از میان مشرق و مغرب وسیع تر است.‏

‏تعلق روح به بدن بعد از موت، همان توجه نفس به خود است که در وقت سکرات‏‎ ‎‏موت رخ داده بود و از خود غافل شده بود، مگر تعلق نفس به بدن و جسم، غیر این‏‎ ‎‏است که به آن توجه پیدا کند؟ یا اینکه باید دوباره بیاید و آن را که دور انداخته، در آن‏‎ ‎‏داخل شود؛ بدن بیش از لاشه، چیز دیگری نیست و نسبت نفس به این جسدی که‏‎ ‎‏خاک می شود و می پوسد مثل نسبت نفس به اجسام دیگر است.‏

‏البته شرع، احتراماتی برای این بدن قائل شده؛ چون سابقاً بدن مؤمن بود و به‏‎ ‎‏غیر این نسبت، نسبت دیگری ندارد، و الاّ هر آنچه که از بدن جدا شود اگر‏‎ ‎‏بدنیتش محفوظ باشد، باید اجزائی که در طول عمر مانند ناخن و مو و پوست و غیره‏‎ ‎‏از بدن جدا می شود و آنچه به تحلیل می رود در آن عالم در انبانهایی جمع نمایند و‏‎ ‎‏آن انبانها را هم حاضر کنند و بدن ما عبارت از چندین انبان پوست و گوشت و‏‎ ‎‏استخوان باشد.‏

‏عالم قبر که در اخبار است نه همین گودالی است که برای ما می کنند؛ بلکه همان‏‎ ‎‏عالم برزخ است که گفتیم؛ لذا در اخبار و ادعیه است که گفته اند: ‏‏«اللهمّ أعوذ بک من‏‎ ‎‏عذاب القبر»،‏‎[7]‎‏ و اگر قضیه همان باشد که فعلاً اعتقادات نوع مردم است ـ و منشأ یک‏‎ ‎‏قسمتش از روضه خوانهای بی سواد و یک قسمت هم معلوم نیست از کجا تولید شده‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 240

‏است ـ که در همین قبر تا قیامت عذاب می شوند؛ بنابراین، خاندان پهلوی مردم را‏‎ ‎‏ازعذاب قبرخلاص کردند! چون قبرها را خراب نمودند، در حالی که می بینیم از این‏‎ ‎‏خاکها و بدنها به مرور زمان، اشجاری به عمل می آید و یا کشتزاری می شود و از این‏‎ ‎‏خاکها چندین خروار سیب تولید می شود و مردم می خورند.‏

‏آنها به یک روایت عامی تمسک می کنند که سندش اصلاً معلوم نیست و آن خبر‏‎ ‎‏این است که ‏‏«و یبلی کلّ شی ء من الإنسان إلاّ عجب ذنبه»‏‎[8]‎‏ که آن استخوان آخر‏‎ ‎‏ستون فقرات می باشد؛ آن هم اگر باقی باشد، آیا می توان گفت که اطراف آن، اجزاء‏‎ ‎‏دیگر جمع می شوند و بدن دوباره تشکیل می گردد؟! و به توسط آن «عجب الذَنَب» که‏‎ ‎‏در بدن اوّلی بوده این بدن عین آن بدن می شود؟! مگر تمام بدن درونِ آن «عجب‏‎ ‎‏الذنب» است؟! بدن تو یعنی آن استخوان آخر ستون فقرات؟! و علاوه، آن استخوان‏‎ ‎‏هم یقیناً می پوسد؛ چون می بینید که آن هم می پوسد.‏

‏گروهی برای اثبات عقیدۀ خودشان به جزء لایتجزی چسبیده اند، که در جواب آنها‏‎ ‎‏می گوییم: اولاً، آیا جزء لایتجزی معقول است؟ یا اینکه با براهین در جایش ثابت شده‏‎ ‎‏که جزء لایتجزی ممکن نیست.‏‎[9]‎‏ و ثانیاً، آیا بدن تو آن جزء لایتجزی است؟ اگر در‏‎ ‎‏کنار و پهلوی آن چندین من استخوان و گوشت و پوست بگذارند چون آن جزء از بدن‏‎ ‎‏تو باقی است بدن تو می شود؟ پس اگر کوه دماوند را به آن جزء وصل کنند، کوه دماوند‏‎ ‎‏با آن جزء در مجموع بدن تو می شود؟! و در حقیقت باید ملتزم شوند که آن جزء بدن‏‎ ‎‏تو است، آیا این حرفها خنده آور نیست؟! آیا انصاف است به شرع متین و مقدس این‏‎ ‎‏حرفها را نسبت داد؟! آیا این حرفها عار ندارد که انسان در مقابل خصم بگوید و اگر‏‎ ‎‏خصم بی دین، پرده از روی آنها برداشت چه خواهیم کرد؟!‏

‏این خاکها را که جمع کردند و گوشت و استخوان درست شد و دوباره نفس وارد‏‎ ‎‏این بدن شد، آیا این، عین آن بدن اوّلی است و یا مثل آن است؟‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 241

‏ما از باب مماشات می گوییم: مثل آن است؛ زیرا مثل هم نیست، چون صریح آیه ای‏‎ ‎‏که به آن برای اثبات عقیدۀ خودشان متشبّث می شوند؛ یعنی: ‏‏«‏قَالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظَامَ وَ‎ ‎هِیَ رَمِیمٌ * قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أنْشَأهَا أوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ‏»‏‎[10]‎‏ نفی مثلیت‏‎ ‎‏می کند و آنها گمان می کنند که معنای آیه این است که همین استخوان پوسیده را که‏‎ ‎‏خاکهایش مانده ـ اگر مانده باشد و تبدلات و استحالات رخ نداده باشد ـ جمع می کنند‏‎ ‎‏و از نو استخوان درست می کنند؛ و خدا از این قضیه خبر می دهد که آنچه اول انشا کرد‏‎ ‎‏دوباره به این نحو استخوانش می کند، با اینکه بالبداهه غیر آن استخوان خواهد بود و‏‎ ‎‏عین آن نخواهد بود و اگر خیلی تنزل کنیم، مثل آن خواهد بود.‏

‏غافل از اینکه آیه چیز دیگری می گوید و به گفتۀ اینها دیگر استخوان زنده‏‎ ‎‏نمی شود و حال آنکه خدا فرمود: ‏‏«‏قُلْ یُحْیِیهَا‏»‏‏ دربارۀ قیامت تعبیر به «احیاء» کرد و‏‎ ‎‏در اول مرّه به «انشا» تعبیر آورده است، البته برای این «انشا» فرمود که دفعۀ اُولی‏‎ ‎‏انشا ـ یعنی ایجاد ـ کرد و در قضیۀ قیامت «انشا» نفرموده بلکه «احیاء» فرمود؛ زیرا‏‎ ‎‏آن علیم به کل خلق آن را «حی» قرار می دهد؛ یعنی استخوان، یک پارچه حیات‏‎ ‎‏پیدا می کند.‏

‏البته احیاء و حیات به گفتۀ ماست که جسم آنجا یک پارچه حیات است، و خداوند‏‎ ‎‏حقایق را بیان می کند و آنچه را که خواهد شد بیان می فرماید چون کلام الهی حق‏‎ ‎‏است، ولی عوام با آن تصور خود، معنایی می فهمد و می گذرد؛ چون ذهنش به آن‏‎ ‎‏معانی مأنوس نیست؛ چنانکه آن مرد گمان کرد که همین استخوان را بعد از آنکه خاک‏‎ ‎‏شده و اجزایش متلاشی و منبثّ شده است، دوباره زنده می کند.‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 242

  • )) اسفار، ج 9، ص 39.
  • )) اسفار، ج 9، ص 39.
  • )) شفا، بخش الهیات، ص 509 - 514؛ شرح اشارات، ج 3، ص 132 - 138.
  • )) مطارحات، در مجموعۀ مصنفات شیخ اشراق، ج 1، ص 453 ـ 464 و حکمة الاشراق، در همان مجموعه، ج 2، ص 92 ـ 94 و 143 ـ 146 و 155 ـ 164.
  • )) بحار الانوار، ج 6، ص 205؛ کنز العمال، ج 15، ص 546، حدیث 42109.
  • )) بحار الانوار، ج 6، ص 267.
  • )) بحار الانوار، ج 83، ص 263، حدیث 34.
  • )) مسند احمد، ج 2، ص 499؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1425.
  • )) رجوع کنید به: شرح اشارات، ج 2، ص 9 ـ 28؛ اسفار، ج 5، ص 29 ـ 38.
  • )) یس (36): 78 ـ 79.