ادامۀ جواب صدر المتألهین به استدلال اهل تناسخ
و اما قوله: لمّا کانت النفوس المفارقة عن الابدان غیر متناهیه یلزم اجتماع المفارقات کلها ... .
یعنی: اگر نفوس، متعلق به جرم فلکی باشند لازم می آید در فلک استعدادات غیر متناهی باشد؛ برای اینکه نفوس غیر متناهی است، و اگر بگویید به اجسام دیگر غیر از جسم فلکی متعلق می شوند، باز اجتماع اجسام غیر متناهی در وجود لازم می آید، و هر دو محال است، پس باید یک دسته ای از نفوس دائم الدخول در دسته ای از ابدان حیوانات و انسانها باشند.
آخوند در جواب می فرماید: چه کسی گفته است و قبول دارد که نفوس، غیر متناهی است؟ عدم تناهی نفوس، دلیل معتبری ندارد؛ زیرا اینکه مشائین گفته اند:
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 234
چون حضرت باری دائم الفیض است پس باید نفوس دائماً خلق شده باشند و ازلاً این فیض دوام داشته باشد، پس نفوس ازلاً طبق ازلیت و دوام فیض مخلوق شده اند پس ناچار تناهی ندارند.
ما می گوییم: دوام فیض الهی لازم نیست که در نوع انسان باشد؛ زیرا دوام فیض ازلاً و ابداً باید باشد، اما مفاض چه باشد معلوم نیست، مگر در گوشۀ دوامیت فیض نوشته شده که باید فیض در نوع انسان باشد؟
و اما بنابر عقیدۀ اشراقیین ـ که به رب النوع قائلند و می گویند که آن ارباب انواع مربی این افراد انواع هستند ـ هم نمی توان عقیدۀ بتّی و جزمی به عدم تناهی نفوس داشت؛ به جهت اینکه ولو قضیۀ اثبات ارباب انواع هم اطمینان آور باشد ولی باید در حصول فردیت افراد برای نوع، استعداد خاص باشد و صرف القوه بودن هیولی، و عدم تناهی او در استعداد القبول، برای قبول صورت انسانی کافی نیست. بلی گرچه هیولی صرف القوه است و ذاتش در این استعداد القبول به جهت صرف القوه بودن، تناهی ندارد، ولی استعداد قبول صورت انسانیه، زاید بر استعداد صرفه و صرف القوه بودن است، و در این مرحله تخصص لازم دارد که با جریان یک نحوه تخصصی، استعداد خاصی پیدا کند.
علاوه بر همۀ اینها می توان بنابر عقیده امروزیها چنین گفت که زمین در اول، جزئی از خورشید و یک تکه حرارت بود و کم کم سرد شد تا به حدی رسید که برای پیدایش حیوان وانسان قابل شد؛ یعنی ماده اش قابل برای افاضه شد و سپس فیض، افاضه گردید.
علاوه بر همۀ این حرفها، ولو قائل به عدم تناهی هم باشیم این چنین نیست که مثل عالم مادیت باشد که تزاحم و تدافع واقع گردد، بلکه در آنجا به صورت مثالیه قائلیم و جسم مثالی تزاحم ندارد، و تداخل بین آنها ممکن است و عدم تناهی صور مثالیه عیبی ندارد، و هیچ یک از ادلۀ ابطال عدم تناهی اجسام، آنجا جاری نیست؛ چون آنجا
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 235
تداخل عیب ندارد، تداخل در اجسام مادی ممکن نیست، اما در اجسام مثالی ممکن است و محذوری ندارد؛ چنانکه اگر الآن شما صورت ذهنیه ای به اندازۀ این عالم خیال کنی، هیچ عیبی ندارد، با اینکه جسم است؛ زیرا حقیقت جسم این است که قابل ابعاد ثلاثه باشد و الآن که شما یک صورت ذهنیه ولو به اندازۀ عالم و یا زیادتر از عالم اجسام، تصور می کنی ـ با اینکه فعلاً در حقیقت صاحب مقدار است ـ با چیزی مزاحم نیست.
البته معنای تصور ذهنی، خلاقیت نفس است و چون نفس مجرد است بر تمام عالم احاطه دارد؛ لذا ممکن است که یک صورت بزرگ مثالی را با این ذهنی که کوچک تر از قفس یک بلبل است، تصور کنی، پس اینکه یک صورت بزرگی به بزرگی عالم تصور می کنی، موهوم و بی واقعیت نیست، بلکه ما تصوره النفس حقیقت دارد؛ منتها در این عالم آنچه تصور می کند وجودِ عینیِ خارجیِ صاحبِ اثر که باقی باشد نیست؛ چون نفس ضعیف است و نمی تواند آن را نگه داری کند؛ غفلت و اشتغال حاصل می شود و با غفلت از صورت، صورت معدوم می شود.
بلکه می توان گفت: ما تصوره النفس وجود عینی دارد، منتها عینی بودن آن به اندازه ای ضعیف است که با کوچک ترین غفلت و اشتغال به غیر، از بین می رود، ولی وقتی که نفس از این دار بیرون می رود ما تصوره النفس نیز قوی می شود و نفس به اندازه ای قوّت دارد که توجه خود را از ما تصوره و ما خلقه کم نمی کند و حوصله اش زیادتر از اینجا و ذهول و غفلتش کمتر از اینجاست.
در نتیجه ما می گوییم که اجسام مثالیه ولو غیر متناهی باشند، مثل اجسام مادی نیستند که تداخل در آنها امکان نداشته باشد و مزاحمت بینشان واقع گردد؛ تداخل در اجسام مثالیه عیب ندارد و مزاحمتی بین آنها نیست.
پس ما می توانیم قائل به اجسام مثالیۀ غیر متناهی باشیم، نه اینکه اجسام مثالیه ماورای این اجسام بدنیه است، بلکه عین همین اجسام طبیعیه و ابدان است که غافل گمان می کند دوتاست، و الاّ آن بدن، همین بدن و همین جسم است و غیر از آن نیست،
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 236
عین آن است، نه اینکه مراد این باشد که عین روح است، بلکه عین بدن و جسم است. علاوه بر اینکه عین روح، ثابت است و در آنجا خواهد بود، عین این بدن هم آنجا خواهد بود و در عینیت تغییر نخواهد کرد.
چنانکه الآن عین همان طفلی هستی که بودی و جسمت عین همان جسم است، نمی گوییم به همان حدّت و شدّت باقی هستی، بلکه اصل الجسمیه و اصل البدن بدون اینکه نظری به قد و تعین و مقدار تو باشد محفوظ است.
و بالجمله: جسم این شیخ در کهولت همان است که در طفولیتش بود، منتها در کهولت ترقی کرد، نه اینکه جسم ترقی کرد و چیز دیگر شد. بلکه جسم، در جسمیتش مترقی است، نه اینکه به واسطۀ ترقی، غیر جسم می شود، پس برای جسم یک درجۀ کمالی در عالم آخرت و قیامت نسبت به جسمیت مادی و طبیعی است که همین جسم طبیعی در جسمیتش مترقی به نشئۀ برزخی است و این جسم با جسمیتش وارد نشئۀ برزخیه می شود در حالی که اصفی از این جسم خواهد بود.
البته معنای ترقی جسم در جسمیت این است که همین جسم، اکمل و اصفی و اقوی می شود و دیگر حکم جسم طبیعی بما انّه جسم طبیعی در آنجا جاری نیست، ولیکن احکام اصل الجسم در آنجا محفوظ است؛ چون همان جسم است، البته در عالم برزخ بدن و جسم ضعیف است نه اینکه ضعیف تر از عالم طبیعت باشد، بلکه جسم و بدن در عالم و نشئۀ برزخ از این قوی تر خواهد بود، لیکن نسبت به وقتی که قیام ساعت شود ضعیف تر خواهد بود؛ چون تا نفس مجذوب عالم طبیعت و مشغول به آن است؛ به خود توجه ندارد که انشائیاتش قوی باشد، و در عالم برزخ هم نفس مجذوب عالم غیب خواهد بود و این مجذوبیت آن را محو کرده و نمی گذارد توجه به خود و افعال خود به آن نحوی که باید داشته باشد و محو عالم بالا و مجذوب روایح آن است؛ لذا جسم و بدنش ضعیف خواهد بود.
وقتی که پردۀ میان برزخ و عالم غیب برداشته شد و غیب مکشوف گردید و لایق شد که عالم غیب، بر آن بروز و ظهور تام کند، مجذوبیت تمام می شود و آنچه را که
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 237
مجذوب او بود می بیند و صفحه باز و نشر می گردد و توجه نفس از همه جا کوتاه و بریده می شود و نفس، خودش می ماند و خودش، و همۀ توجه آن هرچه هست مختص به ذات خود و فعل خود می گردد، و لذا در آنجا جسمیت جسم و بدن به آن اندازه ای که برای نفس ممکن است تام و تمام و قوی و صلب و محکم و شدید می شود که این به واسطۀ تصور تام نفس و توجه آن ـ که فوق آن متصور نخواهد بود ـ می باشد.
و بالجمله: این سه نشئه هست، نه اینکه جسم یا بدن در اینها عیناً باقی نخواهد بود، بلکه عین یکی از اعیان اجسام و یک جسم از اجسام طبیعت باقی است، و این سه نشئۀ حقیقی است که متفاوت از هم می باشند، اگرچه جسم طبیعی بعین الجسمیه آنجا خواهد رفت، و از طبیعت خارج خواهد شد.
پس خیلی حرف نامربوط است که بگویند این دنیا همان بهشت است و همین دنیاست که یک دفعه مورد نظر الهی واقع می شود، و گروهی در اینجا به ناز و نعمت متنعّم می شوند و دستۀ دیگری به نار و گرسنگی گرفتار می گردند.
و این چه حرف بی ربطی است که باز این عالم از نو آغاز می شود و شما و ما به اینجا می آییم و از اینجا که مثلاً گذشته ایم دوباره به همین طرف خواهیم آمد! نه آقا این طور نیست. آیا این زمین ما محدود نیست؟ و حال آنکه آن مَلَکی که این زمین، در دست او مثل موم است چندین سال در مِلک یک نفر حرکت می کند باز به جایی نمی رسد، آیا آن عدم تناهی، با محدودیت زمین سازگار است؟
بالجمله: این حرفها را باید قدری روی میزان شرعی آورد، و به نظر ما که به عالم برزخ و بدن برزخی قائلیم این طور می آید، ولی یک قسمت از این مطالب را روضه خوانها روی منبر گفتند و ما هم اعتقاد پیدا کرده ایم و از ضروریات شمرده ایم و نسنجیده حرف می زنیم. و از آنها که بگذریم، قسمت دیگر را خود مردم درست کرده اند به طوری که دل هر کس را باز کنیم در مورد بدن برزخی این طور می فهمد که خدا قالبهایی را درست کرده و در انباری گذاشته که اسمش عالم برزخ است؛ مانند این
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 238
کوزه هایی که کوزه گرها درست می کنند و این روح که از این بدن خارج شد داخل آنها می کنند، با اینکه همین آدم، در مورد سؤال قبر می گوید دوباره روح از آن خارج شده، در این بدن داخل می شود، آن وقت سؤال واقع می گردد و فشار قبر حاصل می شود و دوباره به آن قالب مثالی می رود، با اینکه همین شخص می گوید: «القبر روضة من ریاض الجنّة أو حفرة من حفر النیران» و در عین حال که قائل است نفس تا قیامت در قالب مثالی است، می گوید: با این بدن در قبر معذّب است، حال آنکه این بدن می پوسد، خاک می شود و از بین می رود، این چه حرفهایی است!
اگر دری از درهای بهشت به این قبر باز باشد، مگر عالم به این نحو می ماند؟ آن چنان این دنیا را عطر و روح و ریحان پر می کند که حس احدی را تاب و توان باقی نمی ماند.
و یا اگر از جهنم، دری باز باشد، مگر از گند و عفونت و حرارت، عالَمی این گونه که می بینیم می ماند؟!
وقتی این مطالب را می گوییم بلافاصله می گویند: با چشم حلال زاده دیده می شود، این چه تناقضاتی است؟! درعین حال که به همین قبر نظر دارد می گوید: قبور مؤمنین و متّقین از مشرق تا مغرب است، مگر ما در همین قم، صد هزار قبر برای مؤمنین سراغ نداریم؟ مگر این زمین چقدر قابل توسعه است؟ آیا قابلیت توسعه به چندین برابر خود را دارد؟
آیا در قبر که عذاب می شود، همین استخوان عذاب می شود؟ این استخوان که خاک می شود، پس چرا باید به گردن شرع چیزهایی گذاشت که مطابق هیچ آیه و روایتی نیست؟!
و اگر به گفتۀ روضه خوانها تمسک کنند، خواهیم گفت آنها معلوم نیست به کدام خبری که دلالت هم ندارد تعویل کرده اند.
این مطلب، هم خنده دارد وهم گریه؛ اما خنده دارد چون تناقض می گویند، اگر
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 239
کسی به سوابق تلقینات آنها آلوده نباشد، می فهمد که چه تناقضاتی در کار است، و اما گریه برای اینکه چرا باید اکثریت مؤمنین گرفتار این حرفها باشند؟
عالم قبر غیر از عالمی نیست که بعد از موت حاصل می شود، و از حضرت سؤال کردند فرمود: آن عالم بعد ازموت تا قیامت است، که همان برزخ است. و این برزخ است که رایحۀ عالم آخرت و بهشت از آن می آید؛ چون برزخ و میانه است، یک جنبۀ نازله از آن در این پیداست که به قبر، دری از بهشت باز می شود، و آن عالم برزخ است که قبر هر مؤمنی، از میان مشرق و مغرب وسیع تر است.
تعلق روح به بدن بعد از موت، همان توجه نفس به خود است که در وقت سکرات موت رخ داده بود و از خود غافل شده بود، مگر تعلق نفس به بدن و جسم، غیر این است که به آن توجه پیدا کند؟ یا اینکه باید دوباره بیاید و آن را که دور انداخته، در آن داخل شود؛ بدن بیش از لاشه، چیز دیگری نیست و نسبت نفس به این جسدی که خاک می شود و می پوسد مثل نسبت نفس به اجسام دیگر است.
البته شرع، احتراماتی برای این بدن قائل شده؛ چون سابقاً بدن مؤمن بود و به غیر این نسبت، نسبت دیگری ندارد، و الاّ هر آنچه که از بدن جدا شود اگر بدنیتش محفوظ باشد، باید اجزائی که در طول عمر مانند ناخن و مو و پوست و غیره از بدن جدا می شود و آنچه به تحلیل می رود در آن عالم در انبانهایی جمع نمایند و آن انبانها را هم حاضر کنند و بدن ما عبارت از چندین انبان پوست و گوشت و استخوان باشد.
عالم قبر که در اخبار است نه همین گودالی است که برای ما می کنند؛ بلکه همان عالم برزخ است که گفتیم؛ لذا در اخبار و ادعیه است که گفته اند: «اللهمّ أعوذ بک من عذاب القبر»، و اگر قضیه همان باشد که فعلاً اعتقادات نوع مردم است ـ و منشأ یک قسمتش از روضه خوانهای بی سواد و یک قسمت هم معلوم نیست از کجا تولید شده
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 240
است ـ که در همین قبر تا قیامت عذاب می شوند؛ بنابراین، خاندان پهلوی مردم را ازعذاب قبرخلاص کردند! چون قبرها را خراب نمودند، در حالی که می بینیم از این خاکها و بدنها به مرور زمان، اشجاری به عمل می آید و یا کشتزاری می شود و از این خاکها چندین خروار سیب تولید می شود و مردم می خورند.
آنها به یک روایت عامی تمسک می کنند که سندش اصلاً معلوم نیست و آن خبر این است که «و یبلی کلّ شی ء من الإنسان إلاّ عجب ذنبه» که آن استخوان آخر ستون فقرات می باشد؛ آن هم اگر باقی باشد، آیا می توان گفت که اطراف آن، اجزاء دیگر جمع می شوند و بدن دوباره تشکیل می گردد؟! و به توسط آن «عجب الذَنَب» که در بدن اوّلی بوده این بدن عین آن بدن می شود؟! مگر تمام بدن درونِ آن «عجب الذنب» است؟! بدن تو یعنی آن استخوان آخر ستون فقرات؟! و علاوه، آن استخوان هم یقیناً می پوسد؛ چون می بینید که آن هم می پوسد.
گروهی برای اثبات عقیدۀ خودشان به جزء لایتجزی چسبیده اند، که در جواب آنها می گوییم: اولاً، آیا جزء لایتجزی معقول است؟ یا اینکه با براهین در جایش ثابت شده که جزء لایتجزی ممکن نیست. و ثانیاً، آیا بدن تو آن جزء لایتجزی است؟ اگر در کنار و پهلوی آن چندین من استخوان و گوشت و پوست بگذارند چون آن جزء از بدن تو باقی است بدن تو می شود؟ پس اگر کوه دماوند را به آن جزء وصل کنند، کوه دماوند با آن جزء در مجموع بدن تو می شود؟! و در حقیقت باید ملتزم شوند که آن جزء بدن تو است، آیا این حرفها خنده آور نیست؟! آیا انصاف است به شرع متین و مقدس این حرفها را نسبت داد؟! آیا این حرفها عار ندارد که انسان در مقابل خصم بگوید و اگر خصم بی دین، پرده از روی آنها برداشت چه خواهیم کرد؟!
این خاکها را که جمع کردند و گوشت و استخوان درست شد و دوباره نفس وارد این بدن شد، آیا این، عین آن بدن اوّلی است و یا مثل آن است؟
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 241
ما از باب مماشات می گوییم: مثل آن است؛ زیرا مثل هم نیست، چون صریح آیه ای که به آن برای اثبات عقیدۀ خودشان متشبّث می شوند؛ یعنی: «قَالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ * قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أنْشَأهَا أوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ» نفی مثلیت می کند و آنها گمان می کنند که معنای آیه این است که همین استخوان پوسیده را که خاکهایش مانده ـ اگر مانده باشد و تبدلات و استحالات رخ نداده باشد ـ جمع می کنند و از نو استخوان درست می کنند؛ و خدا از این قضیه خبر می دهد که آنچه اول انشا کرد دوباره به این نحو استخوانش می کند، با اینکه بالبداهه غیر آن استخوان خواهد بود و عین آن نخواهد بود و اگر خیلی تنزل کنیم، مثل آن خواهد بود.
غافل از اینکه آیه چیز دیگری می گوید و به گفتۀ اینها دیگر استخوان زنده نمی شود و حال آنکه خدا فرمود: «قُلْ یُحْیِیهَا» دربارۀ قیامت تعبیر به «احیاء» کرد و در اول مرّه به «انشا» تعبیر آورده است، البته برای این «انشا» فرمود که دفعۀ اُولی انشا ـ یعنی ایجاد ـ کرد و در قضیۀ قیامت «انشا» نفرموده بلکه «احیاء» فرمود؛ زیرا آن علیم به کل خلق آن را «حی» قرار می دهد؛ یعنی استخوان، یک پارچه حیات پیدا می کند.
البته احیاء و حیات به گفتۀ ماست که جسم آنجا یک پارچه حیات است، و خداوند حقایق را بیان می کند و آنچه را که خواهد شد بیان می فرماید چون کلام الهی حق است، ولی عوام با آن تصور خود، معنایی می فهمد و می گذرد؛ چون ذهنش به آن معانی مأنوس نیست؛ چنانکه آن مرد گمان کرد که همین استخوان را بعد از آنکه خاک شده و اجزایش متلاشی و منبثّ شده است، دوباره زنده می کند.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 242