باب هشتم ابطال تناسخ نفوس و ارواح و رد ادله قائلین به تناسخ
فصل چهارم نسبت نفس با بدن و فرق بین موت طبیعی و اخترامی
اصالت نفس و تابعیت بدن
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آیت الله سید عیدالغنی اردبیلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

اصالت نفس و تابعیت بدن

اصالت نفس و تابعیت بدن

‏و آن عبارت است از اینکه می فرماید: عامۀ مردم و عامۀ جماعت چنین‏‎ ‎‏گمان می کنند که نفس، تابع بدن است و بدن به هر حالی که باشد، نفس باید تابع‏‎ ‎‏باشد؛ مثلاً اگر بدن نشست، نفس هم تابع است و اگر بدن رفت، آن هم به دنبال‏‎ ‎‏او می رود و اگر بدن فربه و چاق شد، نفس قوی می شود و اگر بدن گرسنه شد، نفس‏‎ ‎‏ضعیف و ناتوان می شود و اگر بدن ذبول پیدا کرد، نفس ضعیف می گردد و اگر بدن نمو‏‎ ‎‏یافت، آن هم از ضعف می رهد و هر وقت به بدن اختلالی رسید، نفس حواسش پرت‏‎ ‎‏می شود و اختلال می یابد واگر بدن مشغول خورد و خوراک شد، نفس خوشحال‏‎ ‎‏می شود.‏

‏ولیکن قضیه به نظر عوام و برای آنهایی که پرده بین آنها حایل است و فقط ظاهر را‏‎ ‎‏می بینند چنین می نماید و خلاف حق، حق نمایش می دهد؛ چون مادامی که هیولی‏‎ ‎‏است و نفس پیدا نشده، چیزی نداریم و بعد از آنکه نفس پیدا شد، نفس، صورت بدن‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 257

‏است، و شیئیت شی ء به صورت آن است نه به ماده، و ماده از خود تحصل ندارد و‏‎ ‎‏محصِّل جنس، صورت است و مادامی که صورت نباشد، جنس تحصلی نداشته و‏‎ ‎‏حیثیتی ورای حیثیت قوۀ صورت ندارد.‏

‏چنانکه اهل میزان و منطق که نقشۀ خارج را تهیه کرده اند گفته اند: فصل، مقوم‏‎ ‎‏جنس است و جنس در حالت ابهام است و از ناحیۀ خودش متعین نیست و مبهم و لا‏‎ ‎‏متحصل است و تعین و خروج از ابهام و تحصلش به واسطۀ فصل و صورت است؛‏‎[2]‎‎ ‎‏چنانکه هیولای اُولی که مادة المواد است و مشائین هم که به آن قائلند نمی گویند: که‏‎ ‎‏آن، شیئی متحصل است، بلکه آن را بیش از قوه نمی دانند و قائلند که تمام حیثیتش با‏‎ ‎‏دیگران است.‏‎[3]‎

‏بلی، هیولی در قوه بودنش احتیاج به صورت ندارد؛ ولیکن قوه بودن فقط، تحصل‏‎ ‎‏و تعین نمی آورد؛ با اینکه واحد شخصی است، در عین حال خودش تحصل ندارد و‏‎ ‎‏مبهم است، البته نه ابهام در مفاهیم تا گفته شود تا شیئی متشخص و متعین نشود،‏‎ ‎‏موجود نمی شود، بلکه مراد از ابهامی که در اجناس گویند لابشرط بودن است؛ مثل‏‎ ‎‏حرکت، مادامی که شیئی در حرکت است حد معینی به خود نگرفته و بین صرافة القوه‏‎ ‎‏و محوضة الفعل است، پس معنای ابهام در موجودات این است که حد تعینی به خود‏‎ ‎‏نگرفته باشند.‏

‏و بالجمله: چنانکه گفتیم هیولی، حد متعینی به خود نگرفته، و لا بشرطی این‏‎ ‎‏جنس، طوری وسیع است که دیده نمی شود ولو به دیدۀ عقل بنفسه تحصل پیدا کند؛‏‎ ‎‏چنانکه صورت جسمیه ای دیده نمی شود که بنفسه متحصل باشد و استناد به یک‏‎ ‎‏صورت نوعیه نداشته باشد، و اگر بخواهد صورت جسمیه هم تعین پیدا کند لابد باید‏‎ ‎‏با یک صورت نوعیه باشد، اگرچه لا بشرطی صورت جسمیه قدری اضیق از لابشرطی‏‎ ‎‏هیولی است؛ چون صورت جسمیه یک قید دارد و آن قابل ابعاد ثلاثه بودن است و این‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 258

‏قید، او را  گرچه تخصص داده است ولیکن در خارج، متحصل به تحصل نفسی، و‏‎ ‎‏متعین به تعین نفسی نمی کند.‏

‏در حقیقت صورت جسمیه را نمی توان فصل مصطلح گفت که به معنای مقوم‏‎ ‎‏باشد، بلکه این جنسی فوق جنس است.‏

‏گفته نشود که بنابر اجزاء ذی مقراطیسی ذرات کوچک که جسمی را تشکیل‏‎ ‎‏داده اند، غیر از صورت نوعیۀ جسمیه، چیزی ندارند.‏

‏زیرا ما می گوییم: معلوم نیست اجزاء ذی مقراطیسی همه یک نوع باشند و غیر از‏‎ ‎‏صورت جسمیه صورتی دیگر نداشته باشند.‏

‏علاوه بر این: ذی مقراطیس می گوید: این اجسامی که می بینی مؤلف از اجزاء‏‎ ‎‏است.‏‎[4]‎‏ و ما می گوییم: گرچه مؤلف باشد، ولی در حال تألیف جسمی نیست که بدون‏‎ ‎‏صورت نوعیه باشد. فتأمل!‏

‏و بالجمله: غایة ما فی الباب بنابر مسلک ذی مقراطیس آن است که معلوم نمی شود‏‎ ‎‏که جسم، بدون صورت نوعیۀ عنصریه هست یا نیست؟ ولیکن اثبات هم نمی شود که‏‎ ‎‏بدون صور دیگری، صورت جسمیه متحصل باشد. و بالجمله: این قضیۀ جسم از‏‎ ‎‏بحث ما خارج است.‏

‏صحبت در این است که شیئیة الشی ء به صورتش است نه به ماده اش؛ تحصل، از‏‎ ‎‏آنِ صورت است نه جنس و ماده. بنابراین از زمانی که در جسم، نفس نباتی پیدا‏‎ ‎‏می شود تحصل به آن است چون صورت است، ولیکن نفس نباتی آن طور نیست که‏‎ ‎‏بعد از به سر آمدن اَمَد و عمر ماده بتواند خود را علی حده نگاه دارد؛ زیرا وقتی که‏‎ ‎‏استعداد ماده برای آن نماند با خود ماده از بین می رود، یعنی ماده صورت دیگری را در‏‎ ‎‏این فسادش قبول می کند.‏

‏اما اگر حرکت جوهریۀ شی ء به واسطۀ آن لابشرطیت و مادۀ لطیفه ادامه داشته‏‎ ‎‏باشد با حرکت جوهریه در ترقی است و حرکتش ادامه می یابد؛ مثل موادی که حیوان‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 259

‏می شوند و یا اگر به اندازه ای تلطیف شده باشد که ممکن باشد به آخرین صورتی که‏‎ ‎‏صورت انسانی است برسد با حرکت جوهریه به آن صورت هم می رسد.‏

‏پس، از وقتی که صورتی به صورت دیگری که نفس باشد تبدل پیدا کرد،‏‎ ‎‏تحصل ماده به صورتش که عبارت ازنفس است می باشد، و تعین ماده با اوست و‏‎ ‎‏فعلاً آنچه اصالت دارد خود صورت است و ماده و بدن هیچ اصالتی و حیثیتی‏‎ ‎‏ندارد؛ مگر اینکه تابع نفس است، نه تبعیت تعارفی و تشریفی، بلکه تبعیت ذاتی‏‎ ‎‏و قهری.‏

‏بنابراین: بدن به دنبال نفس است و قضیه به عکس درک و گمان تودۀ مردم است؛‏‎ ‎‏یعنی چون نفس اراده می کند که بدن حرکت کند، قهراً حرکت خواهد کرد و اگر‏‎ ‎‏بخواهد بنشیند، باید بدن، اطاعت تکوینی ذاتی نماید و ملال این از ملال اوست و فرح‏‎ ‎‏و نشاط این، از نشاط و فرح اوست، و مادام که نفس اشتغال به طبیعت و توجه به انتظام‏‎ ‎‏امر بدن دارد، بدن منتظم است، و در صورت توجه و اشتغال نفس به بدن، بدن در‏‎ ‎‏ترقی و نمو است؛ چنانکه در اوایل امر که زمان جوانی است، اشتغال نفس به طبیعت و‏‎ ‎‏نظام بدن است، لذا برای بدن ترقی و نمو حاصل می شود.‏

‏و چون به حرکت جوهری در جوهر نفس، کمال حاصل می شود و رو به عالم‏‎ ‎‏غیب و تجرد می گذارد، هر چه به آنجا نزدیک می شود از طبیعت دور گشته تا به افقی‏‎ ‎‏می رسد که حد وسط بین افق طبیعت و افق عالم تجرد است، و آن گاه که با حرکت‏‎ ‎‏جوهریه، تعالی ذاتی و ترقی جبلّی قهری نمود، مستقل می شود و به کلی از طبیعت‏‎ ‎‏اعراض می کند و در آن وقت این بدن می افتد.‏

‏الحاصل: صورت بدن، نفس است؛ اگر در حدی که فقط نفس نباتی است، اسباب‏‎ ‎‏فساد عارض شد، چون نفس نباتی، تجرد ندارد و بیش از یک قوۀ حالّۀ در جسم نباتی‏‎ ‎‏نیست، لذا با خود جسم، عمرش تمام می شود.‏

‏و اگر از آن ترقی کرده و مثلاً به اول درجۀ تجرد دست یافت ـ و این نوعاً و غالباً در‏‎ ‎‏اطفال و بچه هاست ـ اگر در این مرتبه، از بدن مفارقت کند، به اندازۀ تجردش بقا دارد.‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 260

‏اگر ماده مستعد بود و نفس پیدا شد و با حرکت جوهریه، کم کم تجردش بیشتر‏‎ ‎‏شد، تا اندازه ای که جنبۀ تجردی غلبه نداشته باشد و علاقه اش به طبیعت بیشتر باشد،‏‎ ‎‏زمان قوّت بدن و ترقی آن است.‏

‏اما وقتی به سنّی رسید که از آن سن، اشتغال به طبیعت وقفه پیدا می کند ـ مثلاً در‏‎ ‎‏سن 27 سالگی و یا 30 سالگی یا 35 سالگی این اتفاق می افتد، چون دقیقاً مشخص و‏‎ ‎‏معلوم نیست ـ با حرکت جوهریه، رو به استقلال و تجرد می گذارد، تا به تدریج علاقۀ‏‎ ‎‏خود را از طبیعت جمع می کند، و لذا نور چشم را می بینی که رو به اضمحلال و غروب‏‎ ‎‏است، با اینکه چشم هیچ اشکالی ندارد؛ اما کم کم، کم نور می شود، و همچنین قوۀ‏‎ ‎‏سمع و قوۀ لمس و ذوق و شامّه.‏

‏و این معنای میل نفس و زوال تدریجی آن از وسط سماء طبیعت به پشت کوه‏‎ ‎‏طبیعت است، آن وقت است که انسان پیر می شود و مثل آفتاب بالای کوه است که میل‏‎ ‎‏به غروب داشته باشد، با اینکه در اعضایش اختلالی حاصل نشده، ولی یک دفعه‏‎ ‎‏ضعف عارض می شود و آن خورشید از افق که گذشت تمام انوار و شعاعش از بدن‏‎ ‎‏کوچیده و این معنای موت طبیعی است.‏

‏پس چنان نیست که نفس، تابع بدن باشد، بلکه بدن تابع آن است و از هر کجا‏‎ ‎‏نظرش کم شود، فساد و سستی را که لازمۀ موجودات طبیعی است به دنبال دارد؛‏‎ ‎‏علاوه بر این، موجبات فساد هم بسیار است؛ از قبیل میکربها و غیره.‏

‏والحاصل: ضعف معده و سایر قوا از کم لطفی نفس است که مقداری از سایه اش را‏‎ ‎‏از سر آنها کم می کند، پس به نفس باید گفت که خدا سایه ات را کم نکند.‏

‏ولی آن عالم طبیعی، که قائل به نفس نیست می گوید: همین بدن است و غیر آن‏‎ ‎‏نیست و خرابی مال بدن است که روزی قوی بود، روزی هم ضعیف و ناخوش‏‎ ‎‏می شود.‏

‏یا آن طبیب هم، که توجه به نفس و تجرد آن ندارد ـ چون اینها فقط به ظاهر نگاه‏‎ ‎‏می کنند و دیدۀ باطن بین یا ندارند، و یا اگر داشته باشند بسته است ـ حکم خواهد کرد‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 261

‏که ضعف، مال بدن است بدون اینکه متوجه باشد ضعف آن، از کم علاقگی نفس‏‎ ‎‏است.‏

‏ولی حکیمی فلسفی که با برهان، نفس را اثبات کرده و برای آن اثبات تجرد نموده،‏‎ ‎‏این حرفها را نمی گوید، و تمام حیثیات را به آن صورتِ متحصل نسبت می دهد و برای‏‎ ‎‏مادۀ غیر متحصل، حیثیتی و فعلیتی قائل نیست؛ زیرا شیئیة الشی ء به کمال اوست که‏‎ ‎‏صورت باشد، نه به نقصش که ماده باشد.‏

‏پس بنابر تجرد نفس و بنابر حرکت جوهریه و بنابر اینکه نفس، صورت بدن است‏‎ ‎‏ـ که همۀ اینها برهانی و مدلّل و مبرهن است ـ تابعیت بدن برای نفس ذاتی است، و‏‎ ‎‏نفس هم با حرکت جوهریه رو به استقلال و رو به عالم غیب است و هر چه تجردش‏‎ ‎‏بیشتر می شود، مجذوبیتش ذاتاً به عالم غیب زیادتر و اشتغالش از طبیعت کمتر‏‎ ‎‏می گردد، پس در اثر قطع توجه نفس، بدن کلال و ملال و ضعف و انحطاط، و قوا‏‎ ‎‏سستی، و معده و غیر آن ضعف پیدا می نماید. آن وقتی که نفس به تمام استقلال رسید،‏‎ ‎‏این بدن را می اندازد و به تمام اِعراض، از طبیعت اعراض می نماید، و بعد از آنکه در‏‎ ‎‏مدتی که حرکت می کرد، اعراض تدریجی ذاتی قهری داشت، اینک تمام صفحۀ‏‎ ‎‏وجودش به آن طرف گشته و اعراض تام و تمام نموده است، این معنای موت طبیعی‏‎ ‎‏است که از طبیعی بودن این موت هم قضیه معلوم است.‏

‏بلی، گاهی قبل از اینکه این سیر طبیعی و راه مقدّر و حرکت موقوته به سر آید، بر‏‎ ‎‏بدن و بر ماده از خارج آسیبی می رسد که ماده را از قابلیت و بدن را از استعداد‏‎ ‎‏می اندازد؛ مثلاً وقتی که سر شخص را ببرند، دیگر این چنین ماده ای قابل تدبیر نفس و‏‎ ‎‏قابل تکامل و سیر جوهری نیست.‏

‏البته در این صورت که ماده از قابلیت افتاد، صورت، از چنین مادۀ مسلوب اللیاقه،‏‎ ‎‏وداع و مفارقت خواهد کرد، و هرگاه چنین رافع استعدادی بر ماده و بر بدن عارض‏‎ ‎‏شد، حرکت جوهریۀ نفس تمام، و تجرد آن کمتر خواهد بود؛ زیرا نفس رو به کمال‏‎ ‎‏جوهری بود، البته قبل از آنکه آن لا بشرطی را که در این ماده به ودیعه گذاشته شده بود‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 262

‏از دست بدهد، و وقتی که به آخرین منزل رسید و ماده از لیاقت افتاد، دیگر موقع‏‎ ‎‏مفارقت قهری و ضروری رسیده، گرچه از استیفای مرام و قضای حاجت باز مانده و‏‎ ‎‏دست تصادفات زمان، این میوۀ نارس را چیده و باد خزان حوادث، این شکوفه را زده‏‎ ‎‏و نگذاشته که به حد کمال برسد و تیشۀ تصادف، ریشۀ درخت این شکوفه را قطع‏‎ ‎‏نموده است.‏

‏و بالجمله: این هم معنای موت اخترامی است، که این شعر مناسب است آورده‏‎ ‎‏شود:‏

‏ ‏

‏جان قصد رحیل کرد گفتم که مرو‏  ‎ ‎‏گفتا چه کنم خانه فرو می آید‏‎[5]‎

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 263

  • )) رجوع کنید به: شرح اشارات، ج 1، ص 84 ـ 90؛ الجوهر النضید، ص 21.
  • )) رجوع کنید به: شفا، بخش الهیات، ص 319 ـ 327؛ التحصیل، ص 312 ـ 320.
  • )) شرح اشارات، ج 2، ص 54؛ مباحث مشرقیه، ج 2، ص 18؛ اسفار، ج 5، ص 56.
  • )) رباعیات خیام.